Alone For Ever
مهسا همه ی زندگیم بود...دیگه تنها شدم..
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید امررضا هستم 18 ساله این وبلاگ رو درست کردم برای هر کس که تنهاست... اي کاش اصلا نبودي و نمي آمدي ومن بودم و مانند گذشته… خسته ام , خسته اي غبار گرفته و بغض در گلو مانده… خدا را شکر براي در آغوش کشيدن زانوانم مانده… خسته ام خدااااا !! خوشحال میشم همراهیم کنید

پيوندها
❤ طلایه ❤
takstarandherfriends
پیش پیش
Alone girls
نادیا
تنهام گذاشت
عشق
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Alone For Ever و آدرس 4lone.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 48
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 170
بازدید ماه : 168
بازدید کل : 10235
تعداد مطالب : 61
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
amirreza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : amirreza

سلام به همه کسایی که به وبلاگم سر میزنن چشمک

امروز چقدر به خودم فکر کردم...به رفتارام...حرفام...چیزهایی که ندارم.....

با خودم گفتم شاید همه چیز تقصیر خودمه...شاید خودم باعثش میشم...

اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد دل کسیو شکسته باشم...یا کسی ازم چیزی بخوادو نه بگم....یا ناراحتیه کسیو بخوام....

شایدم سرنوشتمه دیگه چیکارش کنم...

هی ی ی ی ی چقدر دلم پر...اگه بخوام همشو بگم که دیگه چجوری زندگی کنم...منم دلم به همینا خوشه دیگهگریه

بزرگترین دلخوشیم که رفت...حالا با همینا میسازم تا وقتی که تموم شن...

از کلمه ی رفتن بدم میاددد خیلی...وقتی که مهسا رفت شبا با خودم فعل رفتن رو صرف میکردم اما فقط میگفتم رفت رفت رفت...

تا خوابم ببره....تو خوابم مهسارو میدیدم....گریه

من به مهسا میگفتم تو تنها دلخوشیمی گریه آره میگفتم...ولی نمیدونم چرا اصلا نگاهم نکرد...

وقتی که بود دنیا برام یه رنگه دیگه بود...همه چیز قشنگ بود...چقدر خوشحال بودم...هر روز به 10 روز دیگه فکر میکردم میگفتم چه کنم که مهسا دوسم داشته باشه...نکنه بذاره بره...بذار بهش زنگ بزنم...دوس داشتم حرفای خوشحال کننده بهش بزنم...

چه رویای قشنگی بود...داشتنه مهسارو میگم...به خدا برام یه رویا بود...یه رویای شیرینه تلخگریه

از خونه که بیرون میرفت آروم نبودم تا وقتی که برگرده...روزهای آخر رفتنش حتی جواب اس ام اس هامم نمیداد...من نگرانش بودم...اون باور نمیکرد اما خدا که خودش شاهده...

چقدر دوس داشتم اون روزهای آخر وقتی که زنگ میزنم تلفنو جواب بده و با مهربونی حرف بزنه....گریهلااقل ازم خداحافظی کنه...به آیدیه یاهوش پیام میدادم با خودم دردو دل میکردم اما اس ام اس میداد پیام نده...گریهیعنی اصلا فکر نمیکرد به اون حرف هایی که میزدم؟؟گریه

هیچ کس نبود باهاش دردل کنم...

نمیدونم الان کجاست...با کیه...چه میکنه...

نمیدونه که هرشب با قرص خوابم میبره...نمیدونه همه ی وجودم ذره ذره آب شد.....نمیدونه.....

هیچکس از حال من خبر نداره. . .

دبگه برم بخوابم...شاید فردا یه روز خوب بود...شاید از خواب بیدار بشمو ببینم همه چی یه خواب بوده...

گریه

 

 

 

 

 

 

 

 

 
یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : amirreza

 لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد

لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد

 

لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...
و
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست..
 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : amirreza

دراز میکشم
خیره میشوم به سقف
اشکهایم میچکند
سر میخورند و میروند به جایی که تو بوسیدی …

 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : amirreza

شیشه های خانه ها را دستور دادند دوجداره باشد ، دیگر وقتی باران می بارد صدایش شنیده نمی شود …
یاد اشکهای بی صدای خودم افتادم !

 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : amirreza

گاهی وقتا خودم رو بغل می کنم و میگم : یادته آغوشش چقدر گرم بود ؟
::
::
ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺟﺎﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻢ …
ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﮑﺲ ﻫﺎﯾﺖ عادت من است !

 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : amirreza

نمی دانم دوستش دارم یا نه ؟
با هم قدم میزنیم
با هم میخوابیم
دلم که میگیرد ، آغوشش را باز می کند و بر گونه هایم بوسه میزند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه ؟ تنهاییم را

 
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : amirreza

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza

هرگز نگو که دوست داری ، اگر حقیقتاً بدان اهمیت نمی دهی
درباره احساست سخن نگو ، اگر واقعا وجود ندارد
هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش را داری
هرگز نگو برای همیشه وقتی می دانی که جدا می شوی
هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری
هرگز سلامی نده وقتی می دانی که خداحافظی در پیش است
قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش را نداری
به کسی نگو که تنها اوست وقتی در فکرت به او خیانت میکنگریه

 

 

 
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza

دلم گرفته گریه

کاش الان مهسا بود گریه

از روزی که رفت تا امروز هر وقت که از خواب بلند میشم زود گوشیمو نگاه میکنم گریه دست خودم نیست همش منتظر مهسا ام گریه

من میدونم یه روزی برمیگرده گریه

چقدر دیگه باید صبر کنم...ای کاش میدونستم گریه

 

 

 
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : amirreza

سلام دوستام بوسه

حالتون خوبه ایشالا؟ لبخند

میگم که اینحا بازدیدم خیلی کمه

اینجا تنهام 

اگه دوس دارید عضو بشید اخم

غلامم فلا خدافظ

 
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:7 :: نويسنده : amirreza

امروز چه بد دلم گرفته خدایا 

 

 

دلم می خواد برگردم به تنهایی خودم 

 

 

اینجا نگاه های سنگین و حرفای سنگین اذیتم میکنه 

 

 

اونجا هم تنهایی خودم 

 

پس کجای دنیات برم خـــــــــــــدا تو بگو ...

 
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : amirreza

شاد باش

نه یک روز بلکه هزاران سال

بگذار آوازه شاد بودنت

چنان در شهر بپیچد

که رو سیاه شوند 

آنانکه بر سر غمگین کردنت

شرط بسته اند

 
دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : amirreza

خیلی سخته...

خیلی سخته بخوای رفتن کسی رو باور کنی که میتونست باشه اما نخواست...