|
چهار شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : amirreza
سلام به همه کسایی که به وبلاگم سر میزنن امروز چقدر به خودم فکر کردم...به رفتارام...حرفام...چیزهایی که ندارم..... با خودم گفتم شاید همه چیز تقصیر خودمه...شاید خودم باعثش میشم... اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد دل کسیو شکسته باشم...یا کسی ازم چیزی بخوادو نه بگم....یا ناراحتیه کسیو بخوام.... شایدم سرنوشتمه دیگه چیکارش کنم... هی ی ی ی ی چقدر دلم پر...اگه بخوام همشو بگم که دیگه چجوری زندگی کنم...منم دلم به همینا خوشه دیگه بزرگترین دلخوشیم که رفت...حالا با همینا میسازم تا وقتی که تموم شن... از کلمه ی رفتن بدم میاددد خیلی...وقتی که مهسا رفت شبا با خودم فعل رفتن رو صرف میکردم اما فقط میگفتم رفت رفت رفت... تا خوابم ببره....تو خوابم مهسارو میدیدم.... من به مهسا میگفتم تو تنها دلخوشیمی آره میگفتم...ولی نمیدونم چرا اصلا نگاهم نکرد... وقتی که بود دنیا برام یه رنگه دیگه بود...همه چیز قشنگ بود...چقدر خوشحال بودم...هر روز به 10 روز دیگه فکر میکردم میگفتم چه کنم که مهسا دوسم داشته باشه...نکنه بذاره بره...بذار بهش زنگ بزنم...دوس داشتم حرفای خوشحال کننده بهش بزنم... چه رویای قشنگی بود...داشتنه مهسارو میگم...به خدا برام یه رویا بود...یه رویای شیرینه تلخ از خونه که بیرون میرفت آروم نبودم تا وقتی که برگرده...روزهای آخر رفتنش حتی جواب اس ام اس هامم نمیداد...من نگرانش بودم...اون باور نمیکرد اما خدا که خودش شاهده... چقدر دوس داشتم اون روزهای آخر وقتی که زنگ میزنم تلفنو جواب بده و با مهربونی حرف بزنه....لااقل ازم خداحافظی کنه...به آیدیه یاهوش پیام میدادم با خودم دردو دل میکردم اما اس ام اس میداد پیام نده...یعنی اصلا فکر نمیکرد به اون حرف هایی که میزدم؟؟ هیچ کس نبود باهاش دردل کنم... نمیدونم الان کجاست...با کیه...چه میکنه... نمیدونه که هرشب با قرص خوابم میبره...نمیدونه همه ی وجودم ذره ذره آب شد.....نمیدونه..... هیچکس از حال من خبر نداره. . . دبگه برم بخوابم...شاید فردا یه روز خوب بود...شاید از خواب بیدار بشمو ببینم همه چی یه خواب بوده...
یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : amirreza
لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...
و
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست..
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : amirreza
دراز میکشم
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : amirreza
شیشه های خانه ها را دستور دادند دوجداره باشد ، دیگر وقتی باران می بارد صدایش شنیده نمی شود …
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : amirreza
گاهی وقتا خودم رو بغل می کنم و میگم : یادته آغوشش چقدر گرم بود ؟
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : amirreza
نمی دانم دوستش دارم یا نه ؟
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : amirreza
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza
هرگز نگو که دوست داری ، اگر حقیقتاً بدان اهمیت نمی دهی
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza
دلم گرفته کاش الان مهسا بود از روزی که رفت تا امروز هر وقت که از خواب بلند میشم زود گوشیمو نگاه میکنم دست خودم نیست همش منتظر مهسا ام من میدونم یه روزی برمیگرده چقدر دیگه باید صبر کنم...ای کاش میدونستم
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : amirreza
سلام دوستام حالتون خوبه ایشالا؟ میگم که اینحا بازدیدم خیلی کمه اینجا تنهام اگه دوس دارید عضو بشید غلامم فلا خدافظ
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:7 :: نويسنده : amirreza
امروز چه بد دلم گرفته خدایا
دلم می خواد برگردم به تنهایی خودم
اینجا نگاه های سنگین و حرفای سنگین اذیتم میکنه
اونجا هم تنهایی خودم
پس کجای دنیات برم خـــــــــــــدا تو بگو ...
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : amirreza
شاد باش
دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : amirreza
خیلی سخته... خیلی سخته بخوای رفتن کسی رو باور کنی که میتونست باشه اما نخواست...
|