|
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : amirreza
همین امشب راحت میشم.... مهسا جان برات یه هدیه خریده بودم میرسونمش دستت... خدانگهدار...
چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : amirreza
معلم عصبي دفتر را روي ميز کوبيد و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پايين انداخت و خودش را تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت : بله خانم؟ معلم که از عصبانيت شقيقه هايش مي زد ، به چشمهاي سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو مياري مدرسه مي خوام در مورد بچه ي بي انظباطش باهاش صحبت کنم ) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم… مادرم مريضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن… اونوقت ميشه مامانم رو بستري کنيم که ديگه از گلوش خون نياد… اونوقت ميشه براي خواهرم شير خشک بخريم که شب تاصبح گريه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يه دفتر بخره که من دفترهاي داداشم رو پاک نکنم و توش بنويسم… اونوقت قول مي دم مشقامو تمييز بنويسم… معلم صندليش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشين سارا … و کاسه اشک چشمش روي گونه خالي شد … خیلی دوس دارم این متنو
شنبه 6 مهر 1392برچسب:, :: 19:9 :: نويسنده : amirreza
سلام چند روز دیگه تولد مهساس... خیلی دوس دارم بهش تبریک بگم اما نمیدونم چه جوری ای خدا... فقط یه نشونی ازش دارم اونم همون جاییه که همیشه با هم قرار میذاشتیم تا الان 1000 دفعه اونجا رفتم اما اصلا پیداش نکردم یاد خاطراتو نبودنش میوفتم خود به خود اشکم میاد این همه اشک ریختم چه فایده داشت مگه برام مهسا شد دستم حس تایپ کردن رو نداره مهسا
شنبه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : amirreza
امروز رفته بودم منیریه کتونی بخرم...داشتم راه میرفتم یه دفعه یه دخترو دیدم م م م م فک کردم مهساس با یه پسر بود خواستم از جلوی چشمش برم کنار...نزیک که شدن خیلییییییییییی شبیه مهسا بود یه لحظه میخواستم صداش کنم روم نشد....با خودم گفتم خوب حالا مهسا باشه صداش کنی بگی چی؟ دلم براش تنگ شده برام که اس ام اس میاد خوشحال میشم گوشیمو بر میدارم تا صفحه ی اس ام اسو باز میکنم اول بالاشو نگاه میکنم تا ببینم از طرفه کیه با خودم میگم الان نوشته نفسه من...اما ایرانسله هر روز میشینم کلی با خودم فکر میکنم تا چه اس ام اسی براش بفرستم....یه عالمه فکر میکنو متنو مینویسم اما بعد یادم میاد که گفته بود دوست ندارم بعدم متن اس ام اسو پاک میکنمو گوشیمو میندازم اونور... چقدر زجر داره به یکی که از ته قلبت میمیری براش بگی عاشقتم تنهام نذار اما اون بگه دوست ندارم نمیخوامت برو
دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : amirreza
گاهی اوقات انقدر دلم مهسارو میخواد که بی اختیار شروع میکنم به اشک ریختن دیروز مسافرت بودیم هرکیو میدیدم فکر میکردم مهساس من چقدر بدبختم خدا 2 سالو نیمه که رفته اما هنوزم میمرم براش هنوزم عاشقه صداشم انقدر بغض تو سینمه که با هیچ کس نمیتونم حرف بزنم... اگر این وبلاگم نبود که دیگه... هر روز که میگذره بیشتر منتظرشم هر روز بیشترو بیشتر میگم امروز خبری ازش نشد فردا حتما پیداش میشه نگاه به اشکام نکنید الان خوشحالم چون شاید فردا برگرده دیروز یه حسه قویی بهم میگفت الانه که مهسا زنگ بزنه اما هرچقدر منتظر شدم هیچ خبری نشد نمی دونم چرا انقدر امیدوار بودم خوب اصلا من مهسارو نمیخوام دلو قلبم چی میشن؟ اون که دیگه دست من نیست چرا مهسا عشقمو ندید همه میگن محاله که برگرده... اما من که منتظرش میشم
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : amirreza
به پشت سر نگاه میکنم شاید هنوز کسی مرا دوست داشته باشد
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : amirreza
بعضــی شب هـا حـال عجیبــی دارم...
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : amirreza
از سا ختـــــــار دنـــیــــــــا
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : amirreza
به یکدیگر دروغ نگویید! آدم است باور میکند دل می بندد...!
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : amirreza
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : amirreza
چه انرژی عظیمی میخواهد کنترل اولین قطره اشک برای نچکیدن!!!
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : amirreza
خدایا…میخواهم اعتراف کنم دیگرنمیتوانمخسته ام من امانت دارخوبی نیستم“مراازمن بگیر” مال خودتمن نمیتوانم نگهش دارم…
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:21 :: نويسنده : amirreza
فــرامــوش ڪــردنـت بــرایـم مـثـل آب خــوردن است … از همــان آبـهـایـی که خــفــه ات میــکنـد … از همان هایی ڪــه بــایــد ساعـت هـا سـرفـه ڪـنـی … از همــان هـایـی ڪــه بـی اختیــار اشـڪــهایـت را جـاری میـڪــند.. .
چهار شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : amirreza
سلام به همه کسایی که به وبلاگم سر میزنن امروز چقدر به خودم فکر کردم...به رفتارام...حرفام...چیزهایی که ندارم..... با خودم گفتم شاید همه چیز تقصیر خودمه...شاید خودم باعثش میشم... اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد دل کسیو شکسته باشم...یا کسی ازم چیزی بخوادو نه بگم....یا ناراحتیه کسیو بخوام.... شایدم سرنوشتمه دیگه چیکارش کنم... هی ی ی ی ی چقدر دلم پر...اگه بخوام همشو بگم که دیگه چجوری زندگی کنم...منم دلم به همینا خوشه دیگه بزرگترین دلخوشیم که رفت...حالا با همینا میسازم تا وقتی که تموم شن... از کلمه ی رفتن بدم میاددد خیلی...وقتی که مهسا رفت شبا با خودم فعل رفتن رو صرف میکردم اما فقط میگفتم رفت رفت رفت... تا خوابم ببره....تو خوابم مهسارو میدیدم.... من به مهسا میگفتم تو تنها دلخوشیمی آره میگفتم...ولی نمیدونم چرا اصلا نگاهم نکرد... وقتی که بود دنیا برام یه رنگه دیگه بود...همه چیز قشنگ بود...چقدر خوشحال بودم...هر روز به 10 روز دیگه فکر میکردم میگفتم چه کنم که مهسا دوسم داشته باشه...نکنه بذاره بره...بذار بهش زنگ بزنم...دوس داشتم حرفای خوشحال کننده بهش بزنم... چه رویای قشنگی بود...داشتنه مهسارو میگم...به خدا برام یه رویا بود...یه رویای شیرینه تلخ از خونه که بیرون میرفت آروم نبودم تا وقتی که برگرده...روزهای آخر رفتنش حتی جواب اس ام اس هامم نمیداد...من نگرانش بودم...اون باور نمیکرد اما خدا که خودش شاهده... چقدر دوس داشتم اون روزهای آخر وقتی که زنگ میزنم تلفنو جواب بده و با مهربونی حرف بزنه....لااقل ازم خداحافظی کنه...به آیدیه یاهوش پیام میدادم با خودم دردو دل میکردم اما اس ام اس میداد پیام نده...یعنی اصلا فکر نمیکرد به اون حرف هایی که میزدم؟؟ هیچ کس نبود باهاش دردل کنم... نمیدونم الان کجاست...با کیه...چه میکنه... نمیدونه که هرشب با قرص خوابم میبره...نمیدونه همه ی وجودم ذره ذره آب شد.....نمیدونه..... هیچکس از حال من خبر نداره. . . دبگه برم بخوابم...شاید فردا یه روز خوب بود...شاید از خواب بیدار بشمو ببینم همه چی یه خواب بوده...
یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : amirreza
لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد
لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...
و
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست..
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : amirreza
دراز میکشم
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : amirreza
شیشه های خانه ها را دستور دادند دوجداره باشد ، دیگر وقتی باران می بارد صدایش شنیده نمی شود …
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : amirreza
گاهی وقتا خودم رو بغل می کنم و میگم : یادته آغوشش چقدر گرم بود ؟
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : amirreza
نمی دانم دوستش دارم یا نه ؟
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : amirreza
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza
هرگز نگو که دوست داری ، اگر حقیقتاً بدان اهمیت نمی دهی
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza
دلم گرفته کاش الان مهسا بود از روزی که رفت تا امروز هر وقت که از خواب بلند میشم زود گوشیمو نگاه میکنم دست خودم نیست همش منتظر مهسا ام من میدونم یه روزی برمیگرده چقدر دیگه باید صبر کنم...ای کاش میدونستم
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : amirreza
سلام دوستام حالتون خوبه ایشالا؟ میگم که اینحا بازدیدم خیلی کمه اینجا تنهام اگه دوس دارید عضو بشید غلامم فلا خدافظ
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:7 :: نويسنده : amirreza
امروز چه بد دلم گرفته خدایا
دلم می خواد برگردم به تنهایی خودم
اینجا نگاه های سنگین و حرفای سنگین اذیتم میکنه
اونجا هم تنهایی خودم
پس کجای دنیات برم خـــــــــــــدا تو بگو ...
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : amirreza
شاد باش
دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : amirreza
خیلی سخته... خیلی سخته بخوای رفتن کسی رو باور کنی که میتونست باشه اما نخواست...
جمعه 28 تير 1392برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : amirreza
چه دوستیه پاکی دارند کفش ها... یکی که گم میشود دیگری محکوم به آوارگیست.....
یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : amirreza
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : amirreza
رد پاهایم را پاک میکنم به کسی نگویید من روزی در این دنیا بودم خدایا
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:2 :: نويسنده : amirreza
آی روزگار شدم دلقک غمگین هیچ شباهتی به یوسف ندارم . . . نه
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : amirreza
تکرار همه چی توی دنیا خسته کننده است،اما تومثل نفسی…تکرارت زندگی من. . .
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : amirreza
دگر تنهایی ام را با هیچکس تقسیم نخواهم کرد…
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : amirreza
نیا باران…دلم را برای دستانش تنگ تر مکن…نیا…قدم زدن های تنهایی ام را به رخم مکش…میدانم دلت پر است…صبر کن باهم خالی
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : amirreza
خدایاساده ازخطاهایم بگذر!همانطورکه ساده ازآرزوهایم گذشتى،،دلشکسته،،،
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : amirreza
خدایا تاخرخره پراز دلتنگیم……
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : amirreza
خسته ام از شمشیرهایی که از پشت و ناجوانمردانه به رویم میبندند...
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : amirreza
ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻧد
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:29 :: نويسنده : amirreza
لعنت به من چه ساده دل سپردم. . . لعنت به من اگه واسش میمردم. . . دست منو گرفتو بعد ولم کرد. . . لعنت به اون کسی که عاشقم کرد. . . |