Alone For Ever
مهسا همه ی زندگیم بود...دیگه تنها شدم..
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید امررضا هستم 18 ساله این وبلاگ رو درست کردم برای هر کس که تنهاست... اي کاش اصلا نبودي و نمي آمدي ومن بودم و مانند گذشته… خسته ام , خسته اي غبار گرفته و بغض در گلو مانده… خدا را شکر براي در آغوش کشيدن زانوانم مانده… خسته ام خدااااا !! خوشحال میشم همراهیم کنید

پيوندها
❤ طلایه ❤
takstarandherfriends
پیش پیش
Alone girls
نادیا
تنهام گذاشت
عشق
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Alone For Ever و آدرس 4lone.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 135
بازدید ماه : 133
بازدید کل : 10200
تعداد مطالب : 61
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
amirreza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : amirreza

همین امشب راحت میشم....

مهسا جان برات یه هدیه خریده بودم میرسونمش دستت...

خدانگهدار...

 
چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : amirreza

معلم عصبي دفتر را روي ميز کوبيد و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پايين انداخت و خودش را تا جلوي ميز معلم کشيد و با صداي لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانيت شقيقه هايش مي زد ، به چشمهاي سياه و مظلوم دخترک خيره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تميز بنويس و دفترت رو سياه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو مياري مدرسه مي خوام در مورد بچه ي بي انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم… مادرم مريضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق ميدن… اونوقت ميشه مامانم رو بستري کنيم که ديگه از گلوش خون نياد… اونوقت ميشه براي خواهرم شير خشک بخريم که شب تاصبح گريه نکنه… اونوقت… اونوقت قول داده اگه پولي موند براي من هم يه دفتر بخره که من دفترهاي داداشم رو پاک نکنم و توش بنويسم…

اونوقت قول مي دم مشقامو تمييز بنويسم…

معلم صندليش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشين سارا …

و کاسه اشک چشمش روي گونه خالي شد …

خیلی دوس دارم این متنو گریه

 
شنبه 6 مهر 1392برچسب:, :: 19:9 :: نويسنده : amirreza

سلام خجالتی

چند روز دیگه تولد مهساس...

خیلی دوس دارم بهش تبریک بگم اما نمیدونم چه جوری گریهگریه

ای خدا...گریه

فقط یه نشونی ازش دارم اونم همون جاییه که همیشه با هم قرار میذاشتیم گریه

تا الان 1000 دفعه اونجا رفتم اما اصلا پیداش نکردم

یاد خاطراتو  نبودنش میوفتم خود به خود اشکم میاد گریه

این همه اشک ریختم چه فایده داشت مگه برام مهسا شد گریه

دستم حس تایپ کردن رو نداره

مهسا گریه

 

 
شنبه 22 شهريور 1392برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : amirreza

امروز رفته بودم منیریه کتونی بخرم...داشتم راه میرفتم یه دفعه یه دخترو دیدم م م م م 

فک کردم مهساس با یه پسر بود خواستم از جلوی چشمش برم کنار...نزیک که شدن خیلییییییییییی شبیه

مهسا بود یه لحظه میخواستم صداش کنم روم نشد....با خودم گفتم خوب حالا مهسا باشه صداش کنی بگی چی؟

دلم براش تنگ شده گریه

برام که اس ام اس میاد خوشحال میشم گوشیمو بر میدارم تا صفحه ی اس ام اسو باز میکنم اول بالاشو نگاه میکنم تا ببینم از طرفه کیه با خودم میگم الان نوشته نفسه من...اما ایرانسله گریه

هر روز میشینم کلی با خودم فکر میکنم تا چه اس ام اسی براش بفرستم....یه عالمه فکر میکنو متنو مینویسم  اما  بعد یادم میاد که گفته بود دوست ندارم گریهگریه

بعدم متن اس ام اسو پاک میکنمو گوشیمو میندازم اونور...

چقدر زجر داره به یکی که از ته قلبت میمیری براش بگی عاشقتم تنهام نذار اما اون بگه دوست ندارم نمیخوامت برو گریه

گریه

 

 
دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:, :: 20:9 :: نويسنده : amirreza

گاهی اوقات انقدر دلم مهسارو میخواد که بی اختیار شروع میکنم به اشک ریختن گریه

دیروز مسافرت بودیم هرکیو میدیدم فکر میکردم مهساس گریه

من چقدر بدبختم خدا گریه

2 سالو نیمه که رفته اما هنوزم میمرم براش گریهگریهگریه

هنوزم عاشقه صداشم گریه

انقدر بغض تو سینمه که با هیچ کس نمیتونم حرف بزنم...

اگر این وبلاگم نبود که دیگه...

هر روز که میگذره بیشتر منتظرشم گریه هر روز بیشترو بیشتر

میگم امروز خبری ازش نشد فردا حتما پیداش میشه

نگاه به اشکام نکنید الان خوشحالم چون شاید فردا برگرده خجالتی

دیروز یه حسه قویی بهم میگفت الانه که مهسا زنگ بزنه اما هرچقدر منتظر شدم هیچ خبری نشد

نمی دونم چرا انقدر امیدوار بودم گریه

خوب اصلا من مهسارو نمیخوام دلو قلبم چی میشن؟ اون که دیگه دست من نیست گریه

چرا مهسا عشقمو ندید گریه

همه میگن محاله که برگرده...

اما من که منتظرش میشم گریه

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:37 :: نويسنده : amirreza

به پشت سر نگاه میکنم شاید هنوز کسی مرا دوست داشته باشد 

اما افسوس : همه کاسه آب بدست ، منتظر رفتن من هستن ...

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : amirreza

بعضــی شب هـا حـال عجیبــی دارم...

یــه دلتنگــی
یــه بغـض

یـه دلـواپسـی بـزرگ
نـه بخـاطـر اینکـه تنهـام...
نـه...

بـه خـاطـر اینـکـه بـریـدم
حتـی از خـودم...
امشــب هــم
مثـل

هـر شــب
از اون شـب هـاست...

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : amirreza

از سا ختـــــــار دنـــیــــــــا

اطلاع زیادی ندارمـــــــــ....

ولــــــی من هم دوســــت داشتـــــــــم

دنیـــــــــــای كســـــــی باشــــــــم...

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : amirreza

به یکدیگر دروغ نگویید!

آدم است

 باور میکند

دل می بندد...!

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : amirreza

آهای فلانی . . .

 به زخم هایم خیره نشو !

خودم می دانم عمیقند . . .

 با نگاهت به آتش میکشی وفاداریم را !

مگر تنها ندیده ای ؟؟؟

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : amirreza

چه انرژی عظیمی میخواهد کنترل اولین قطره اشک برای نچکیدن!!!

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : amirreza

خدایا…

میخواهم اعتراف کنم دیگرنمیتوانم 

 خسته ام من امانت دارخوبی نیستم

 “مراازمن بگیر” مال خودت

من نمیتوانم نگهش دارم… 

 
جمعه 8 شهريور 1392برچسب:, :: 14:21 :: نويسنده : amirreza

فــرامــوش ڪــردنـت بــرایـم مـثـل آب خــوردن است …

 از همــان آبـهـایـی که خــفــه ات میــکنـد …

از همان هایی ڪــه بــایــد ساعـت هـا سـرفـه ڪـنـی …

 از همــان هـایـی ڪــه بـی اختیــار اشـڪــهایـت را جـاری میـڪــند.. .

 
چهار شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, :: 23:47 :: نويسنده : amirreza

سلام به همه کسایی که به وبلاگم سر میزنن چشمک

امروز چقدر به خودم فکر کردم...به رفتارام...حرفام...چیزهایی که ندارم.....

با خودم گفتم شاید همه چیز تقصیر خودمه...شاید خودم باعثش میشم...

اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد دل کسیو شکسته باشم...یا کسی ازم چیزی بخوادو نه بگم....یا ناراحتیه کسیو بخوام....

شایدم سرنوشتمه دیگه چیکارش کنم...

هی ی ی ی ی چقدر دلم پر...اگه بخوام همشو بگم که دیگه چجوری زندگی کنم...منم دلم به همینا خوشه دیگهگریه

بزرگترین دلخوشیم که رفت...حالا با همینا میسازم تا وقتی که تموم شن...

از کلمه ی رفتن بدم میاددد خیلی...وقتی که مهسا رفت شبا با خودم فعل رفتن رو صرف میکردم اما فقط میگفتم رفت رفت رفت...

تا خوابم ببره....تو خوابم مهسارو میدیدم....گریه

من به مهسا میگفتم تو تنها دلخوشیمی گریه آره میگفتم...ولی نمیدونم چرا اصلا نگاهم نکرد...

وقتی که بود دنیا برام یه رنگه دیگه بود...همه چیز قشنگ بود...چقدر خوشحال بودم...هر روز به 10 روز دیگه فکر میکردم میگفتم چه کنم که مهسا دوسم داشته باشه...نکنه بذاره بره...بذار بهش زنگ بزنم...دوس داشتم حرفای خوشحال کننده بهش بزنم...

چه رویای قشنگی بود...داشتنه مهسارو میگم...به خدا برام یه رویا بود...یه رویای شیرینه تلخگریه

از خونه که بیرون میرفت آروم نبودم تا وقتی که برگرده...روزهای آخر رفتنش حتی جواب اس ام اس هامم نمیداد...من نگرانش بودم...اون باور نمیکرد اما خدا که خودش شاهده...

چقدر دوس داشتم اون روزهای آخر وقتی که زنگ میزنم تلفنو جواب بده و با مهربونی حرف بزنه....گریهلااقل ازم خداحافظی کنه...به آیدیه یاهوش پیام میدادم با خودم دردو دل میکردم اما اس ام اس میداد پیام نده...گریهیعنی اصلا فکر نمیکرد به اون حرف هایی که میزدم؟؟گریه

هیچ کس نبود باهاش دردل کنم...

نمیدونم الان کجاست...با کیه...چه میکنه...

نمیدونه که هرشب با قرص خوابم میبره...نمیدونه همه ی وجودم ذره ذره آب شد.....نمیدونه.....

هیچکس از حال من خبر نداره. . .

دبگه برم بخوابم...شاید فردا یه روز خوب بود...شاید از خواب بیدار بشمو ببینم همه چی یه خواب بوده...

گریه

 

 

 

 

 

 

 

 

 
یک شنبه 20 مرداد 1392برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : amirreza

 لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد

لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد

 

لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی...
و
لحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست..
 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : amirreza

دراز میکشم
خیره میشوم به سقف
اشکهایم میچکند
سر میخورند و میروند به جایی که تو بوسیدی …

 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:41 :: نويسنده : amirreza

شیشه های خانه ها را دستور دادند دوجداره باشد ، دیگر وقتی باران می بارد صدایش شنیده نمی شود …
یاد اشکهای بی صدای خودم افتادم !

 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:38 :: نويسنده : amirreza

گاهی وقتا خودم رو بغل می کنم و میگم : یادته آغوشش چقدر گرم بود ؟
::
::
ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺟﺎﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻢ …
ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﮑﺲ ﻫﺎﯾﺖ عادت من است !

 
پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : amirreza

نمی دانم دوستش دارم یا نه ؟
با هم قدم میزنیم
با هم میخوابیم
دلم که میگیرد ، آغوشش را باز می کند و بر گونه هایم بوسه میزند
اما نمی دانم دوستش دارم یا نه ؟ تنهاییم را

 
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 11:22 :: نويسنده : amirreza

ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza

هرگز نگو که دوست داری ، اگر حقیقتاً بدان اهمیت نمی دهی
درباره احساست سخن نگو ، اگر واقعا وجود ندارد
هرگز دستی را نگیر وقتی قصد شکستن قلبش را داری
هرگز نگو برای همیشه وقتی می دانی که جدا می شوی
هرگز به چشمانی نگاه نکن وقتی قصد دروغ گفتن داری
هرگز سلامی نده وقتی می دانی که خداحافظی در پیش است
قلبی را قفل نکن وقتی کلیدش را نداری
به کسی نگو که تنها اوست وقتی در فکرت به او خیانت میکنگریه

 

 

 
یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : amirreza

دلم گرفته گریه

کاش الان مهسا بود گریه

از روزی که رفت تا امروز هر وقت که از خواب بلند میشم زود گوشیمو نگاه میکنم گریه دست خودم نیست همش منتظر مهسا ام گریه

من میدونم یه روزی برمیگرده گریه

چقدر دیگه باید صبر کنم...ای کاش میدونستم گریه

 

 

 
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : amirreza

سلام دوستام بوسه

حالتون خوبه ایشالا؟ لبخند

میگم که اینحا بازدیدم خیلی کمه

اینجا تنهام 

اگه دوس دارید عضو بشید اخم

غلامم فلا خدافظ

 
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:7 :: نويسنده : amirreza

امروز چه بد دلم گرفته خدایا 

 

 

دلم می خواد برگردم به تنهایی خودم 

 

 

اینجا نگاه های سنگین و حرفای سنگین اذیتم میکنه 

 

 

اونجا هم تنهایی خودم 

 

پس کجای دنیات برم خـــــــــــــدا تو بگو ...

 
پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : amirreza

شاد باش

نه یک روز بلکه هزاران سال

بگذار آوازه شاد بودنت

چنان در شهر بپیچد

که رو سیاه شوند 

آنانکه بر سر غمگین کردنت

شرط بسته اند

 
دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:, :: 18:35 :: نويسنده : amirreza

خیلی سخته...

خیلی سخته بخوای رفتن کسی رو باور کنی که میتونست باشه اما نخواست...

 

 

 
جمعه 28 تير 1392برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : amirreza

چه قدر دلم مهسارو میخواد چقدر....

 
جمعه 28 تير 1392برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : amirreza

چه دوستیه پاکی دارند کفش ها...

یکی که گم میشود دیگری محکوم به آوارگیست.....

 
یک شنبه 16 تير 1392برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : amirreza


تو اشتباه من نبودی..


سرنوشت من بودی..


دوست دارم بدانم دیگرچه چیزهایی درسرنوشت دارم…


بعدازتو،نوبت کدام بدبختیم است…


اشکالی ندارد،خدا داناست..شایدکسی صبرش بیشترازمن نبوده…

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:4 :: نويسنده : amirreza

 رد پاهایم را پاک میکنم به کسی نگویید من روزی در این دنیا بودم خدایا
میشود استعـــــفا دهم؟! کم آوردم. . .

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:2 :: نويسنده : amirreza

 آی روزگار شدم دلقک غمگین هیچ شباهتی به یوسف ندارم . . . نه
رسولم . . . نه زیبایم . . . نه برای کسی عزیزم . . . نه چشم به
راهی دارم . . .فقط در ”چـاه” افتاده ام

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : amirreza

 تکرار همه چی توی دنیا خسته کننده است،اما تومثل نفسی…تکرارت زندگی من. . .

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : amirreza

 دگر تنهایی ام را با هیچکس تقسیم نخواهم کرد…
یکبار کردم،چندین برابر شد…

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : amirreza

 نیا باران…دلم را برای دستانش تنگ تر مکن…نیا…قدم زدن های تنهایی ام را به رخم مکش…میدانم دلت پر است…صبر کن باهم خالی
شویم…جام اشکمان را بالا ببریم به سلامتی آنکس که نیست. .
.

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : amirreza

 خدایاساده ازخطاهایم بگذر!همانطورکه ساده ازآرزوهایم گذشتى،،دلشکسته،،،

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : amirreza

 خدایا تاخرخره پراز دلتنگیم……
مرسی دیگه میل ندارم !!!!!

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:47 :: نويسنده : amirreza

اتظار تا کی. . . 

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : amirreza

 خسته ام از شمشیرهایی که از پشت و ناجوانمردانه به رویم میبندند...

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : amirreza

 ﺁﺩﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻧد 

ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. . .

 
سه شنبه 11 تير 1392برچسب:, :: 12:29 :: نويسنده : amirreza

لعنت به من چه ساده دل سپردم. . .

لعنت به من اگه واسش میمردم. . .

دست منو گرفتو بعد ولم کرد. . .

لعنت به اون کسی که عاشقم کرد. . .

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد